درباره وبلاگ


هر کس یک جور زندگی کردن را دوست داره . . . من دوست دارم تو اتاقم تنها باشم !!! نه ناراحتم ، نه افسرده . . . فقط چیز جذابی اون بیرون وجود نداره ، همین !
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 128
بازدید کل : 56152
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 121
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


کد متحرک کردن عنوان وب

عاشقانه های من
من اگر پیامبر بودم معجزه ام خنداندن کودکان خیابانی بود....




کودک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم،اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش رااز نگاهش میشد خواند،اما اکنون اگر

 فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ودلخوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.

سکوت ((پر))بهتر از فریاد ((توخالی)) نیست؟

فکر میکنیم کسی هست که سکوت ما را بشکند اما افسوس که انتظار بی فایده است.

آنقدر از گذشته ات سر افکنده ای که نمی توانی به آینده بیندیشی و آنقدر صهبای

 نفس سر کشیدی که جایی برای خدا نگذاشتی.

آنقدر در زندگی دویدی که آخر هم بدهکار شدی. چه شد که دلپاک آمدی و روی

 سیاه خواهی رفت،حال تویی و روزنه امید بخشش پروردگارت.اویی که سالهاست

که فراموشش کرده ای اما باز هم تو را میخوان

 

 


**@@@ مهدی افشارزاده @@@**


یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:32 ::  نويسنده : مهدی افشارزاده

 

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان..
یک ماشین به او زد.پیر مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.
سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.
من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟
"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

**@@@ مهدی افشارزاده @@@**


یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:31 ::  نويسنده : مهدی افشارزاده

وقتی دنیا گند میشود بگذار من هم گند بزنم به خودم و به دنیا.میدانم دنیا ککش نمیگزد ولی اینطوری چند ثانیه ای خالی می شوم. کفرم گرفته از خودم. میخواهم نباشم و نمی شود. لنگ بودنم هستم. وای امروز هم گذشت و فردا ها چه خواهد شد؟ نه دیگر نمی خواهم اینگونه روزگار بگذارنم. بی ترنم و بی تمنا. بی بخار و بی هوا. بی تو بودن با غم خاموش بودن. کوره ای سوزان شده است درونم. کاش دنیا بر می گشت و من خودم را پیدا میکردم. گم شده ام . مفقود الاثر شده ام و وقتی مفقود الاثر میشوی تاریخ هم نمی داند تو کجایش هستی.رگ و پی ، بی استخوان است. کسی میتواند باز خواستم کند،چرا؟
آه پروردگارا ! آن دنیا وقتی داری باز خواستم میکنی یک سیلی محکم میکشم توی دهنت و بعد می پرم توی بغلت. نه ، بگذار کمی راحت تر باشم.آه پروردگارم ! آن دنیا اگر خواستی باز خواستم کنی ، دهنم را باز میکنم و هر چه توانستم نثارت میکنم. بعد هر چه توانستم نثار خودم میکنم و بعد هر چه توانستم نثار چند نفر دیگری که حتی نمی خواهم اسمشان را بیاورم. نه باز نشد. بگذار کمی خشن تر باشم.آه ای خدا ! گند بزند به این دنیا و آن دنیایت. میدانم که اگر اینجا غمکده باشد ، آنجا نیز غمباره است. گه به آفریدگانت. گند بزند به من . تو نکند احمقی یا دیوانه. نکند نمیفهمی یا میفهمی و ظالم هستی. خدایا تو کی هستی؟ چه موجودی هستی؟ چرا فقط خوت را میبینی.خدایا میبینی زبانم دارد باز میشود. درد با تو حرف میزند. گریه ام گرفته. خیلی وقت بود با تو حرف نزده بودم. حالا ، آمده ام دارم با تو حرف میزنم. عجیب است وقتی انسان امیدوار باشد با تو حرف میزند و از تو می خواهد و وقتی نا امید می شود باز با تو ای خدای من حرف میزند.
حالا خودمانی تر میشوم با تو خدا :
فکر نکنی حالا که دارم باهات حرف میزنم، بخشیدمت ها نه، ببین دارم میترکم. تو ، تو ، هی می خوام بگم توی لعنتی ولی دلم نمی آد. ببین هنوز چه مهربونم. تو قدر منو ندونستی. قدر استعدادهای منو. قدر خلاقیت های منو . قدر اشک های منو ندونستی. میبینی و دم نمی زنی. چه موجود بی تفاوتی. اصلا تو که خدایی چه کارت به زمین این همه دارایی داری چسبیدی به زمین و داری گند میزنی به همه ی داشته هایم. خدا داری چی کار میکنی؟ بگو . سات ننشین، چرا حرف نمی زنی؟تو تا به حال نشده دلت برای کسی تنگ شود ، نمی دانی دلتنگی یعنی چه. اگر میدانستی که حال و روز من و امثال من سکه بود.اینها را که مینویسم احساس میکنم هر لحظه ممکن است ساعقه بیاید و خشکم کند و یا تبدیلم کند به سنگ و اینجور چیزها. چه خدای ظالمی. ولی تو اینگونه نیستی . یعنی ظالم نیستی. برای من که مهربان هم نیستی.تو برای من فقط خدایی.، نه پدر نه مادر نه خواهر نه برادر نه همسایه نه دوست و نه هیچ چیز دیگری نیستی. میخواهم با تو قهر شوم شاید حال و روزم از اکنون بهتر شود. شاید . نمی دانم. راستی یادت می آید چه قدر دلم برای موعود ( منجی بشر ) تنگ می آمد و گریه میکردم.حالا صلا نیست. پیدایش نیست. خیلی وقت است دلم اصلا نداردش. نیست. گمان کنم ظهور کرده و خبری از او نشده است. موعود  هوووووووو   چه توهمی . کسی می آید کار نیمه تمام دنیا را تمام میکند. خنده دار است. خدایا بهت قول میدم که این دنیا و آدماش حالا حالا ها هستن و زندگی تا هزاران سال دیگه ادامه پیدا مکنه. و منجی کوش؟خدایا کمی با من مهربان تر باش. من نیاز به مهر تو دارم. مهرت کجاست؟  نکند نیچه راست میگفت که خدا مرده است. یا مارکس حق داشت که تو را در درون قفسه های سینه اش پنهان کرد و فراموشت کرد. خدایا کمی به من  بخند. کمی احساساتم را دریاب.بیشتر مرا به عشقم نزدیک گردان و آیا من همیشه باید یک پا در هوا و سرگردان باشم؟ نه دوست ندارم اینگون باشم. کمکم کن. جز تو بر روی زمین و آسمانها به کس دیگری اعتقاد ندارم. سردی ام را گرما بخش و طراوت را در جسم و روحم پدیدار کن. تو ای مهربان ترین مهربانان با من بیشتر مهربانی کن.
در ضمن خدایا ببخش که این همه بارت کردم

**@@@ مهدی افشارزاده @@@**


یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:29 ::  نويسنده : مهدی افشارزاده

خدایا!!!
مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ ٫ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.
خدایا!
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت.
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.
خدایا!
اتش مقدس شک را چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که بر من نقش کرده اندبسوزد و انگاه از پس توده این خاکستر لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.
خدایا!
به هرکی دوست میداری بیاموز که عشق اززندگی کردن بهتر است و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است !
خدایا!
 تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.

**@@@ مهدی افشارزاده @@@**


یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:27 ::  نويسنده : مهدی افشارزاده

یه موقع هایی هست که به خودت می گی : الان می خوام بنویسم.هوا بارونیه.صدای باد و بارون قاطی شده با صدای یه خواننده عرب که شعر زیبایی می خونه با این مضمون که : منتظرتم.خیلی وقته! با تو روزهایی دیدم که به عمرم ندیده بودم.تو دنیا رو برام با آرامش کردی.دیگه انگار هیچ چیز برای دونستنم نمونده.دیگه از هیچی نمی ترسم.منتظرت بودم و دنبالت می گشتم! دم در اتاق رو که نگاه می کنم می بینم که بارون خیلی شدیدتر ازین حرفهاست.اینجور که پیش می ره اتاق خیس خیس می شه!!!وقتی هوا بارونیه نمی دونم چرا یهو تلپی می افتم توی حوض خاطره هام!!؟ اولین قصه قصه ما بود آخرین قصه از یاد نرفتنی هم قصه ما بود! همین...!!!!!! عاشق شدم و اون عاشق بود.گذشت روزای ما! نمی دونم بارون کدوم روز نحس خزونی بود که دل تورو شست؟؟؟؟؟ فقط می دونم من اینجا بی تو خیلی تنهام! دلگیرم! من بارونیم! بارونیم!!!!

**@@@ مهدی افشارزاده @@@**


یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:26 ::  نويسنده : مهدی افشارزاده


سلام فاحشه!

تعجب کردی!؟... میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم

شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !! اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردواز یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ننگ است

بفروش ! تنت را حراج کن من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان

شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین

شنیده ام روزه میگیری،

غسل میکنی،

نماز میخوانی،

چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،

رمضان بعد از افطار کار می کنی،

محرم تعطیلی.

من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم!

 

فاحشه!!! دعایم کن

                                                                                                     

 

 

**@@@ مهدی افشارزاده @@@**


یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:21 ::  نويسنده : مهدی افشارزاده

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد